داستان


بی کسی

design ✘ mail ✘ profile ✘ home


سلام دوستان امروز مي خواهم براتون يه داستان كه تقريبا يك معما است و واقعيت است را تعريف كنم :

روزي يك پسر داشت در خيابان راه مي رفت كه يكدفعه زنگ خانه اي را زد وگفت :سلام ببخشيد خانم شما به يك كارگر نياز نداريد؟؟زن گفت نه نياز نداريم!

پسرگفت امامن خيلي خوب كار مي كنم وشما مي توانيد به من اعتماد كنيد درضمن من باحقوق خيلي كم هم كار مي كنم!!زن گفت نه ما يك كارگر داريم  كه خيلي هم ازاو راضي هستيم و نيازي به كارگر نداريم!

خلاصه پسر خيلي اصرار كرد اما زن همان جواب هاي قبلي را مي داد دركنار خانه زن يك دارو خانه وجود داشت  كه صاحب آن شاهد اين ماجرا بود پسر را صدا كرد وبه او گفت:پسر جان من ديدم تو به كار علاقه زيادي داري و من ميخواهم به تو نظري دهم تو مي تواني براي كار به دارو خانه من بيايي و هر كاري را كه مايل هستي انجام دهي!!

خوب به نظر شما پسر به مرد چه جوابي ميدهد؟؟ مثبت يا منفي؟؟

پسر به مرد جواب رد مي دهد مي دانيد چرا؟؟؟؟؟؟؟!!!

پسر به مرد مي گويد:آقا من از شما متشكرم ولي من دنبال كار نمي گردم ودر همين خانه اي كه تقاضاي كار كردم كار مي كنم..مرد ازاين حرف پسر خيلي خيلي تعجب كرد وپسر ادامه داد من مي خواستم ببينم كاري كه ميكردم خوب بوده ومن از راه كسب روزي حلال اين در آمد را به دست آوردم يانه !!؟؟..

خوب اميدوارم اين داستان درس عبرتي باشد براي بعضي از آدم ها كه نمي دانند روزيشان حلال است يا حرام!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
+ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,| 22:20|شیوا|